سفارش تبلیغ
صبا ویژن


مخالفت پدر خدا بیامرزم - خاطرات خاله کبرا



درباره نویسنده
مخالفت پدر خدا بیامرزم - خاطرات خاله کبرا
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
بهمن 1387
اسفند 1387


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
مخالفت پدر خدا بیامرزم - خاطرات خاله کبرا

آمار بازدید
بازدید کل :11435
بازدید امروز : 6
 RSS 

یک روزی کلاس اول راهنمایی بودم در آن زمان شاه سازمانی بود به اسم شیروخورشید و پیشاهنگی  که به دل خواه خود هر کس دوست می داشت عضو می شد و لباس فرم مخصوص داشت من عضو شیرخورشید شدم و لباسم پیراهن سفید با دامن مشکی با یک کلی آرم های آویزان به لباسمون مثل فرم پلیس ها و یک کلاه مشکی یا سرمه ای که جلوی کلاه هم آرم پرچم ایران خیلی بهم می آمدند و کارمان این بود به اردو رفتنو در روزهای تعطیلی به عیادت بیماران و رسیدگی به بدبخت و بیچاره ها یک روز پدرم اعتراض کرد و گفت تو حق نداری از این به بعد عضو شیروخورشید باشی و تمام لباس هایم را آورد وسط حیاط  و با نفت آنها را آتش زد. روز بعد که رفتم مدرسه من طبق معمول پول داشتم رفتم یک دست لباس نوی شیروخورشید خریدم و پوشیدم و وقتی که از مدرسه برگشتم من و پدرم همزمان با هم به در خونه رسیدیم. پدرم در حالی سوار بر موتور بود و تازه از سر کار با سروصورت خاکی و گچی رسیده با حالتی خیلی تعجب آور و خنده به من نگاه می کرد و وقتی وارد خونه شدم از من پرسید می گم اینها را دیشب آتش زدم. این چطوریه ؟  من خندیدم و گفتم بابا دوباره از مدرسه خریدم پدرم ساعت ها می خندید و هرکس وارد می شد برایش تعریف می کرد که مرده گرایاش بیـــــــب ( این قسمت به دلیل غیر اخلاقی بودن حذف شد ) دیشب آتش زدم  دوباره دیدم ُُتنش و.. !!!؟!؟؟!



نویسنده : کبرا » ساعت 4:9 صبح روز یکشنبه 88 فروردین 9