سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خاطرات خاله کبرا



درباره نویسنده
خاطرات خاله کبرا
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
بهمن 1387
اسفند 1387


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
خاطرات خاله کبرا

آمار بازدید
بازدید کل :11408
بازدید امروز : 0
 RSS 

سر نبش خونه مون یک فروشگاهی بود از وسایل خونه و اسباب بازی توی این فروشگاه یک چرخ خیاطی اسباب بازی بود به رنگ صورتی که می شد برای لباس عروسک از آن کمی استفاده کرد تمام دخترهای محله و خواهر کوچکتر از من هر روز میرفتند و از پشت ویترین مغازه به چرخ خیاطی نگاه می کردند و قیمت آن هم گران بود یک روز خواهرم با پدرم رفتند به این فروشگاه و چرخ خیاطی را خریدند و آمدند به خونه دلم برای خواهرم سوخت چقدر ذوق و شوق می کرد و تمام لباس های عروسکش را آورد که یعنی خیاطی بکنه.  چشمت روز بد نبینه تمام همسایه هامون با دخترانشون یادشون به خیر ننه غلام خدابیامرز و ننه حسن و ننه اصغری و.... ریختند توی خونمون و با لحجه ی اصفهانی اعتراض کردند و گفتند حاجی آقا یا باید برای تمام بچه ها چرخ خیاطی بخری و یا باید آن را پس بدهی.  پدرم رفت به فروشگاه و جریان را برای فروشنده تعریف کرد و فروشنده در جواب گفت من فقط همین یک دانه چرخ خیاطی را دارم و پدرم مجبور شد آن را پس بدهد وگفت صلاح نمی باشد و خواهرم یک کلی گریه می کرد وهرروز میرفت و از پشت ویترین به آن نگاه می کرد 



نویسنده : کبرا » ساعت 4:10 صبح روز یکشنبه 88 فروردین 9


یک روزی کلاس اول راهنمایی بودم در آن زمان شاه سازمانی بود به اسم شیروخورشید و پیشاهنگی  که به دل خواه خود هر کس دوست می داشت عضو می شد و لباس فرم مخصوص داشت من عضو شیرخورشید شدم و لباسم پیراهن سفید با دامن مشکی با یک کلی آرم های آویزان به لباسمون مثل فرم پلیس ها و یک کلاه مشکی یا سرمه ای که جلوی کلاه هم آرم پرچم ایران خیلی بهم می آمدند و کارمان این بود به اردو رفتنو در روزهای تعطیلی به عیادت بیماران و رسیدگی به بدبخت و بیچاره ها یک روز پدرم اعتراض کرد و گفت تو حق نداری از این به بعد عضو شیروخورشید باشی و تمام لباس هایم را آورد وسط حیاط  و با نفت آنها را آتش زد. روز بعد که رفتم مدرسه من طبق معمول پول داشتم رفتم یک دست لباس نوی شیروخورشید خریدم و پوشیدم و وقتی که از مدرسه برگشتم من و پدرم همزمان با هم به در خونه رسیدیم. پدرم در حالی سوار بر موتور بود و تازه از سر کار با سروصورت خاکی و گچی رسیده با حالتی خیلی تعجب آور و خنده به من نگاه می کرد و وقتی وارد خونه شدم از من پرسید می گم اینها را دیشب آتش زدم. این چطوریه ؟  من خندیدم و گفتم بابا دوباره از مدرسه خریدم پدرم ساعت ها می خندید و هرکس وارد می شد برایش تعریف می کرد که مرده گرایاش بیـــــــب ( این قسمت به دلیل غیر اخلاقی بودن حذف شد ) دیشب آتش زدم  دوباره دیدم ُُتنش و.. !!!؟!؟؟!



نویسنده : کبرا » ساعت 4:9 صبح روز یکشنبه 88 فروردین 9


کلاس چهارم دبستان بودم دیگه از دست دوستانم کلافه شده بودم قبلا بهت گفته بودم دوستان ثابت من زری و زهره و مهری بودند. آنها با خودشان پول مدرسه نمی آوردند و واقعا استطاعت مالی هم نداشتند من طبق معمول هر روز می بایست برای آنها ساندویچ و نوشابه می خریدم  برای خودم تنهایی که نمی شد وبه دور از خصوصیات اخلاقی من بود یک روز دیگه خیلی زورم آمد عقلم هم خط نمیداد که این همه پول با خودم نبرم. چون عادت کرده بودم خلاصه سرت را درد نیارم پول ها رادر جوراب پایم ریختم وبا بچه ها راهی مدرسه شدم. هر چند کف پایم یواش یواش داشت اذیت می شد تا این رسیدیم مدرسه و بعد از زنگ تفریح همه ی ما گرسنه بودیم. بچه ها درخواست ساندویچ کردند  من هم گفتم پول نیاوردم خلاصه دست در گردن هم انداخته بودیم وقتی راه می رفتم صدای پول خرده ها شنیده می شد. دوستانم مرتب از ساعتی که ما راهی مدرسه شدیم تا توی مدرسه مرتب با هم می گفتند این صدای چیه من هم کم محل.....   تا این که گفت این صدا از پای طرف کبرا می آید من خنده ام گرفت آخرش مجبور شدم جلوی بچه ها پول ها را در بیاورم و رفتم برای همه مون ساندویچ و نوشابه خریدم و با هم خوردیم و چقدر گرسنه بودیم وهمیشه دلم می خواست برای یک بار هم که شده من دو تا ساندویچ بخورم ولی دل صاحب مرده ام راضی نمی شد.



نویسنده : کبرا » ساعت 4:9 صبح روز یکشنبه 88 فروردین 9


یک روز کلاس اول بودم و پدرم در کویت کار می کرد من بدجوری بهانه ی بابام را می گرفتم یادمه منو بغل می کردند و روی طاقچه می گذاشتند تا من آرام بگیرم. چند روز بعد وقتی که از مدرسه آمدم دیدم پدرم آمده و دراز کشیده خیلی خوشحال شدم و از ذوق  سر تا پایش را بوسیدم و بی اختیار سر کچل او را لیس زدم پدرم قهقهه میزد.



نویسنده : کبرا » ساعت 1:57 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 29


یک روزی مادرم تمام رختخواب های اضافی را مرتب کرده و تمیز و ملافه کرده بود و بسته بندی کرده بود ودر گوشه ای ازراه پله گذاشته بود و در راه پله را هم قفل کرده بود که مبادا گربه ای یا گرد و خاکی باشد. کمدی هم در کار نبود و برای مدتی برای معالجه به بیمارستان رفته بود وقی که برگشت سراغ تک تک سفارش هایی را که قبلا به ما کرده بود را گرفت و بعد رسید به نوبت رختخواب ها که من خنده ام گرفته بود واز شدت خنده جیغ میزدم مادرم به شک افتاد چه شده سوال می کرد. آتش گرفته اند یا دزد آنها را برده و یا هم نکند آنها را هم به زری داده ای ! دیگه چه اتفاقی از این بدتر من بعد از کلی خنده گفتم مامان مامان مامانی خوشگله گربه از در حال پایین اومده داخل خونه و رفته توی رختخواب ها و زایمان کرده مادرم گفت ای داد و بیداد برادرم می گفت تازه یتیم داری شروع شد و برای گربه ها نوحه می خواند و می گفت خدایا دوتا تخم جن دارم ازش و مادرشان گذاشته رفته و خلاصه گربه ها عضوی از خانواده ی ما شده بودند  وبا ما سر سفره غذا می خوردند و نوه دار هم شدیم.



نویسنده : کبرا » ساعت 1:56 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 29


یک روز زمستانی بود کلاس دوم راهنمایی بودم شب امتحانم بود و من رفتم توی اتاق پذیرایی و دراز کشیدم و شروع به درس خواندن کردم پا ی کتاب ها خوابم برد و منم مست خواب شده بودم نیمه های شب بود که سردم شده بود هر چه پتو را روی خودم می کشیدم  واین ور واونور می کردم فقط روی سینه ام گرم گرم بود ولی از کمرو پاها یخ کرده بودم به ناچار چشمانم را باز کردم دیدم من به جای پتو گربه ی بزرگی را در بغل گرفتم و گربه ی بیچاره مثل یک بچه ی دو ساله تسلیم و آرام توی بغلم خوابیده بود من از وحشت گربه بدبخت را پرت کردم گربه یک ناله ای وغره ای کرد و از پنجره پذیرایی عجولانه فرار کرد  بیچاره گربه که دستش نمک نداشت.



نویسنده : کبرا » ساعت 1:56 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 29


یک روز کلاس  دوم دبستان بودم هر روز نوبت یک نفر می شد مسئول تخته سیاه و گچ کلاس نوبت هر کس که می شد با یک حسرتی به او نگاه می کردم ومنتظر بودم تا روزی هم نوبت من شود کلاس ما پنجاه نفری تا این که یک روز نوبت من شد از خوشحالی تمام گردهای گچ که روی لبه ی تخته سیاه بود به سر و صورتم و لباس هایم مالیدم و به خونه رفتم در بین راه به همه نگاه می کردم خلاصه وقتی با خوشحالی رسیدم به خونه خانواده ام از من پرسیدند پس چرا اینقدر سروصورتت گچی است  گفتم برای این که همه بفهمند من امروز مسئول گچ و تخته سیاه هستم و . . .



نویسنده : کبرا » ساعت 1:54 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 29


یک طرح پشنهادی برای آشتی دادن و پایین آمدن آمار طلاق بین زن و شوهرها شما هم می توانید در این برنامه شرکت کنید و نظرات و پشنهاد و انتقاد های خود را برای ما بفرستید مدتی است که برنامه رادیو ی جوان درباره ی خلاقیت ها صحبت میکند برنامه ی جالبی است و سوال می کند آیا حس خلاقیت در همه ی انسانها وجود دارد ؟ و آیا استفاده می شود یا نه و نظرات مختلفی از شرکت کنندگان علاقه مند به این برنانه داده می شود همه درباره اکتشافات صحبت می کنند ولی من یک سوال از روانشناسان و روان کاوان و مشاوره های خانواده دارم تا بحال شما چه طرحی و چه خلاقیتی برای آشتی دادن زن و شوهرهایی که زندگی آنها به یک مو بند است و نه خانواده و نه مشاوران خانواده حریف این زن و شوهرها نمی شوند و آنها با یک دندگی فقط راه طلاق را پیشنهاد می دهند البته اختلاف های ناموسی و خیانت بهم دیگر آن بحث دیگری دارد و خارج از این برنامه می باشد چون بابایم از توی قبر هم در بیاید هم نمی تواند مسعله ی خیانت مخفیانه و...... راحل کند.  اما من یک طرح جالبی دارم البته یک تجربه زندگی من می باشد زن و شوهرهای قهری که حریف هم میشوند و تمام مراحل قانونی را هم طی کرده اند و مشاور و خانواده هم از پس آنها برنمی آید خوب دقت بفرمایید و این کار را با حوصله انجام دهید پنج دقیقه قبل از حکم قطعی طلاق حاکم زن و شوهرهای بریده از زندگی را به مدت نیم ساعت در یک اتاق خیلی کوچک قرار دهید و درب آن را محکم و محکمتر ببندید و تعدادی موش بزرگ در اتاق آنها  از قبل بیندازید و بعد از نیم ساعت درب را باز کنید چه نتیجه می گیرید و به این گزینه ها جواب درست بدهید گزینه ی الف - آیا آنها موشها را گرفته و به سر و صورت هم می کوبند.  گزینه ی ب - آیا موشها سر و صورت زن و شوهر را گرفته اند و را به هم می کوبند. کزینه ی ج - آیا موشها آنها را می خورند. گزینه ی د - آیا آن زن وشوهر همدیگر را خورده اند و اثر و آثاری از آنها دراتاق دیده نمی شود منتظر نظرات شما عزیزان میباشم بای بای



نویسنده : کبرا » ساعت 1:53 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 29