یک روز کلاس دوم دبستان بودم هر روز نوبت یک نفر می شد مسئول تخته سیاه و گچ کلاس نوبت هر کس که می شد با یک حسرتی به او نگاه می کردم ومنتظر بودم تا روزی هم نوبت من شود کلاس ما پنجاه نفری تا این که یک روز نوبت من شد از خوشحالی تمام گردهای گچ که روی لبه ی تخته سیاه بود به سر و صورتم و لباس هایم مالیدم و به خونه رفتم در بین راه به همه نگاه می کردم خلاصه وقتی با خوشحالی رسیدم به خونه خانواده ام از من پرسیدند پس چرا اینقدر سروصورتت گچی است گفتم برای این که همه بفهمند من امروز مسئول گچ و تخته سیاه هستم و . . .
نویسنده : کبرا » ساعت 1:54 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 29