یک روز زمستانی بود کلاس دوم راهنمایی بودم شب امتحانم بود و من رفتم توی اتاق پذیرایی و دراز کشیدم و شروع به درس خواندن کردم پا ی کتاب ها خوابم برد و منم مست خواب شده بودم نیمه های شب بود که سردم شده بود هر چه پتو را روی خودم می کشیدم واین ور واونور می کردم فقط روی سینه ام گرم گرم بود ولی از کمرو پاها یخ کرده بودم به ناچار چشمانم را باز کردم دیدم من به جای پتو گربه ی بزرگی را در بغل گرفتم و گربه ی بیچاره مثل یک بچه ی دو ساله تسلیم و آرام توی بغلم خوابیده بود من از وحشت گربه بدبخت را پرت کردم گربه یک ناله ای وغره ای کرد و از پنجره پذیرایی عجولانه فرار کرد بیچاره گربه که دستش نمک نداشت.
نویسنده : کبرا » ساعت 1:56 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 29