یک روز کلاس اول بودم و پدرم در کویت کار می کرد من بدجوری بهانه ی بابام را می گرفتم یادمه منو بغل می کردند و روی طاقچه می گذاشتند تا من آرام بگیرم. چند روز بعد وقتی که از مدرسه آمدم دیدم پدرم آمده و دراز کشیده خیلی خوشحال شدم و از ذوق سر تا پایش را بوسیدم و بی اختیار سر کچل او را لیس زدم پدرم قهقهه میزد.
نویسنده : کبرا » ساعت 1:57 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 29