سفارش تبلیغ
صبا ویژن


اسفند 1387 - خاطرات خاله کبرا



درباره نویسنده
اسفند 1387 - خاطرات خاله کبرا
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
بهمن 1387
اسفند 1387


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
اسفند 1387 - خاطرات خاله کبرا

آمار بازدید
بازدید کل :11434
بازدید امروز : 5
 RSS 

یک شب خیلی از دست شوهرم عصبانی و دلخور شده بودم و به شوهرم گفتم توحق نداری با من حرف بزنی وخواهش می کنم کاری با من نداشته باش و با تو قهرم  و با عصبانیت رفتم خوابیدم.  نیمه های شب بود که شوهرم سه بارمن را از خواب بیدار می کرد و می گفت تو چرا من را از خواب بیدار می کنی و انگشت پای مرا گاز می گیری   من که فکر می کردم او دارد منت کشی می کند به او محل نمی گذاشتم و بهش می گفتم برو برو  خوبه خوبه تا برای بار چهارم شوهرم خوابید و باز دوباره انگشت پایش  گاز گرفته شد. خوب دقت کرد و متوجه شد که یک موشی به داخل اتاق آمده و پای اورا گاز می گیرد یک دفعه پرید و گفت موش من هم از ترس پریدم تو بغل شوهرم و یک کلی خندیدیم. شوهرم گفت خدا بیامرزه پدرومادر این موش را که سبب کار خیری شد.



نویسنده : کبرا » ساعت 1:52 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 29


کلاس سوم دبستان بودم توی محله مون  سه تا دوست داشتم زری و زهره و مهری  زری دختر چاق و لپ سرخ باور نمی کنی شش تا پستو ن داشت یادش بخیر وقتی که جنگ شد همه برای همیشه از هم دور شدیم    زهره لاغر منم لاغر  مهری هم لاغر ، وضع ظاهری زندگی زهره بد نبود و مهری هم که پدرش نظامی ارتش بود ولی زندگی زری زیاد جالب نبود پدر زری در جزیره ی خارک کار می کرد و اصفهانی بودند مادر آن زمان ظرف هایمان  چینی بودند ولی خانواده ی زری در بشقاب رویی  یا فلز ی غذا می خوردند یک روز دلم سوخت حالا اصل قضیه ولی تو سرم نزنی چون سرم درد میگیره !

 فقط بخون و بخند

در آن زمان در تاید لباس شویی کارت هایی شانسی بودند و پس از جمع آوری در یک روز مشخص اعلام جوایز می کردند  و آن هم چند ماهی یک بار  جوایز مثل پتو ، ظرف چینی ، اتو و خیلی چیزهای دیگه مادرم همیشه در حال جمع آوری کارت ها بود و مرتب ظرف چینی جایزه برنده می شد یک روز ، روز اعلام جایزه بود من رفتم کارت های مادرم را که با دل جونی جمع کرده بود برداشتم و رفتم دنبال زری و به زری گفتم بیا با هم بریم ظرف چینی برنده بشیم و ببر برای خودت ما با هم رفتیم و برادر زری کارتون ظرف چینی را گذاشت توی سرش وبا خوشحالی اومدیم خونه ی زری ، فردای آن روز رفتم باز دیدم زری و خانواده اش توی ظرف رویی غذا می خورندگفتم زری چرا چینی درنمی آوری ؟ زری گفت: برای جهیزیه ام برداشتم !

من تعجب کردم دختر سوم دبستان توی فکر عروسی !

در آن روز مادر زری اصفهان بود خلاصه مادرم اومد گفت دا کبرا مقداری کارت تاید فلان جا بود ندیدی هر چه می گردم آنها را پیدا نمی کنم .

من بهش گفتم چرا من آنها را دیدم .

مادرم با خوشحالی گفت الهی من به قربون تو برم کجا هستن  ؟

گفتم دادم به زری با تعجب و تکانی خورد وگفت برای چه این کار را کردی ؟ گفتم مامان آنها بدبخت هستن مادرم گفت اینها بدبخت نیستند اینها زندگی اصلی شان اصفهان است و خونه ی بزرگی دارند تو بدبختی که چنگ، استخون ولاغری  نه زری همه ی این لپها ای داد و بیداد از دست تو                                 



نویسنده : کبرا » ساعت 3:17 صبح روز چهارشنبه 87 اسفند 7